به خاطر یک مشکل که قابل حل نیست و باید فقط تحملش کرد، بی تاب شده بودم . اتفاقی یک ویس شنیدم که گفت: (امام حسین (ع) در کنار اجساد شهدا گفتند خدایا چون تو میبینی صبر می کنم). اولین بار بود که توحید رو این طور دیدم .
قرار بود امروز امتحان پیش ارتقا برگزار بشه که نمره اش اثری روی کار ما نداره فقط برای آزمایش امتحان الکترونیک برگزار شد اما استادم فقط یک بار گفت نمرتونو می بینم . فقط برای همین احتمال برای امتحانی که مهم نبود ساعت ها وقتمو گذاشتم و دیشب تا صبح نخوابیدم و نمیتونستم از استرس ناهار و شام بخورم . فقط برای اینکه استادم از دیدن نمره ی کمم ناراضی نشه، یا چند هفته پیش استادم بهمون گفتن هفته ی بعد مقاله رو بخونید من با وجود خستگی تمام مقاله رو خونده بودم در حالی که بقیه به عنوانشم نگاه نکرده بودن، فقط برای اینکه آدمی که احساس ادب و دین برای یادگیری بهش دارم ازم راضی و خوشحال بشه؛ و حالا درگیر سختی هایی هستم که میتونه خواب و خوراک رو ازم بگیره اما هیچوقت اینطوری بهش نگاه نکرده بودم باید تحمل کنم، چون نمره ام مهمه، چون نمرمو کسی میبینه که تمام لحظات زندگیمو بهش مدیونم، کسی که همه ی روزی های مادی و معنویم رو برام تامین کرده، کسی که عاشقانه دوستم داره، کسی که هرچقدر هم غر بزنم بازم به روم لبخند میزنه . چقدر لذت بخشه تحمل کنم چون دوستش دارم و دوست دارم ازم راضی باشه . چقدر لذت بخشه تحمل سختی که نتیجه اش رضایت مونس تمام لحظات زندگیمه .
1) دختری که تازه به ورودیمون اضافه شده خیلی خوبه، بر خلاف تصور قبلیم، با اومدنش حس بهتری دارم اخلاقش بیشتر به من میخوره، اهل زرنگ بازی و رقابت و این چیزا نیست، هر وقتم که برای سمینارا برنامه ای بچینم بدون اعتراض و غر و لند قبول میکنه .هفته ی پیش هم که خونشون دعوت شدیم من و هم کلاسیم فاطمه و سه تا دختر سال سه ایمون . بینمون سه تا دختر متاهل بود که به شکل عجیبی هر سه تاشون از مادر شوهراشون بد میگفتن و کلا اعتقاد به دوری و دوستی داشتن . راستش دلایلی هم که می آوردن خیلی مسخره بود . مثلا ناراحتی یکیشون این بود مادر شوهرم برای شوهرم پیامای عاشقانه میفرسته خب مامانشه یه عمر قربون صدقه ی پسرش رفته حالا چرا نباید بره!!!!!! واقعا برام عجیب بودن .
۲) یک دختر دیگه تو بخشمون که خیلی دوسش دارم نگین هستش که سال سه ایمونه، هر وقت میبینمش دوست دارم بغلش کنم انقدر که دوست داشتنیه . خیلی مهربونو با اخلاقه و کار جراحیشم عالیه . و مدامم منو برای زندگی و عشق و کار راهنمایی می کنه توی مهمونی هم منو برده بود یه گوشه و داشت کلی اعتماد به نفس نداشتمو بهبود می بخشید
۳) امروز استادم بهم گفتن خانم دکتر دو تا کتاب دارم باید براتون بیارم گفتم چی، گفتن فلان و فلان، گفتم ممنون استاد ولی پارسال به هممون دادید اینا رو، گفتن عه واقعا؟ چون دختر خوبی بودی خواستم فقط برای شما بیارم تا تشویق بشی
اینجا می نویسم تا همیشه یادم باشه.
اگر روزی استاد شدم بین دانشجوهام فرق نزارم حتی اگر یکیشون برادر زاده ام باشه.
اگر استاد شدم هوای اون دانشجومو که از یه شهر دیگه اومده داشته باشم.
اگر استاد شدم از زندگی دانشجوهام بپرسم باید بفهمم مشغولیت ذهنیشون چیه و کمکشون کنم حداقل با شنیدن درد و دلشون.
اگر استاد شدم اونی که از همه بهتره رو بولد نکنم بزنم تو سر بقیه ولی همشونو برای نقاط قوتشون تشویق کنم و اگر کم کاری کردن گوشزد کنم.
اگر استاد شدم هرشب قبل اومدن به دانشگاه مطالعه کنم و تا میتونم مقاله های جدید رو بخونم.
اگر استاد شدم و زمانی که دانشجوم داره جراحی می کنه از کنارش ت نخورم و حتی گاهی ادش وایسم.
اگر استاد شدم به دانشجوهام یاد بدم پول اولین هدف یک پزشک نیست اونچیزی که ما رو طبیب می کنه توجه به بیماره.
اگر استاد شدم هر روز تو گوش دانشجوهام زمزمه کنم:
امام علی (ع) فرمودند:
هر کس طبابت میکند باید از خدا بترسد و خیرخواه باشد و سعی خود را به کار برد.
قتل یک توی روز روشن توسط یه آدم دیگه کلی سوال تو ذهنم ایجاد کرد که حتما فرد انگیزه های شخصی داشته اما امروز دیدم قاتل خیلی شیک و مجلسی قتل رو گردن گرفته و دنبال باقی کیساشه نمیتونم قاتل رو قضاوت کنم که چطور بوده و کجا بزرگ شده و چرا این کار رو کرده و چه عواملی اون رو به این جنایت کشوندن . اما دو چیز برام جالب بود اول خال کوبی های بدنش من رو یاد یک شهید انداخت که چند شب پیش باهاش آشنا شدم که ایشونم یک خالکوبی داشت، شهید مجید بربری . ولی عاقبت این دو ۱۸۰ درجه متفاوته، عجبا از این قصه ی عالم . دوم یک چیزتوی صفحه ی اینستاگرام قاتل بود، نوشته بود کسی رو که کشتم در خیابان شهداست ادرس از این مستقیم تر؛ البته انگار نفهمیده بود که آدرس داده این الان جزو شهداست
اولین بار که با عرب ها برخورد داشتمدر سفر اربعین بود. زبان و لهجه ی عربی واقعا خاص ومسحور کننده اس، و از وقتی که آهنگ حیک مهدی یراحی رو گوش دادم به موسیقی و زبان عربی علاقه مندتر شدم و حالا آهنگ جدید یراحی اومده به نام اهل النخل هم قشنگه و هم مفهوم شعر زیباست. به جز اینا یک سخنرانی در مورد قرآن و زبان عربی از خانم لی هازلتون شنیدم که خیلی خوب بود. هردو رو بیبینید
https://www.aparat.com/v/T1xuf/قرآن_کریم_از_زبان_خانم_لی_هازلتون_%28_پژوهشگر_یهودی
https://www.aparat.com/v/3LaKG/موزیک_ویدیو_اهل_النخل_مهدی_یراحی
پی نوشت: چون با گوشیم پست گذاشتم نتونستم این آدرسا رو لینک کنم.
در یکی از وبلاگایی که میخونمش دیدن فیلم aftermath توصیه شده بود . از وقتی که روبیکا رو نصب کردم میتونم خیلی از فیلمای دنیا رو ببینم اونجا هم به اسم عواقب این فیلم رو گذاشته بودن. اولش گفتم اگر سکانس اول جذبم نکرد نمیبینم . ولی سکانس اول عالی بود خوندن یک نامه توسط پسر بچه اونم تو خاک یک کشور دیگه و نفرتی که مادر داشت به پسرش یاد می داد. جالب بود میخواستم ببینم کارگردان چطور این حس نفرت و نژادپرستی رو از دل ها پاک می کنه . فیلم قشنگبود و جنگ و احساس همدردی بین آدما با زبان های مختلف رو به خوبی نشون می داد. فقط من هر فیلمی که دیدم از این خارجیا یه خیانت توشه که کاملا فرد خائن رو محق نشون میده دقیقا عین فیلم ایرانیا که البته فیلم ایرانیا مرد خیانت میکنه اونم از نوع حلالش همیشه هم بهونه ی کارش اینه زنم بهم نمیرسید . حالا خارجیا هردوطرف خیانت میکنن دقیقا به همون دلیل ایرانیا البته خوبیه این فیلم برام نوع برخورد سطح بالا و عاشقانه ی مرد اول بود دقیقا مثل زن اولا توی ایران و سکانس آخر فیلم که میگه فقط عشق اول .اما جدا از شوخی چیزی که این خیانت رو برام از بقیه ی فیلممتمایز می کرد این بود که زنی که داشت خیانت می کرد و همسرش هردو همیشه حلقه به دست داشتن و این رابطه هنوز براشون باارزش بود که دوباره از نو ساختنش. توصیه میکنم فیلم رو ببینید و فقط از روبیکا ببینید که صحنه های خیانتشو کمتر میکنه کمتر حرص میخورید
روز عرفه، بعد از اذان صبح پدرت زنگ زد، لحن صداش حکایت از پدر شدنش داشت، سامی عزیزم تو به دنیا اومدی.بر خلقتت خداروشکر می کنم. و شاکرم که عمه شدم، واژه ی عمه برای من مقدسه و نمادش زنیه که برای فرزندان برادرش حاضره جانش رو فدا کنه، با شنیدن کلمه ی عمه اول به یاد حضرت زینب(س) می افتم و بعد عمه های خودم که همیشه از ته قلب دوستشون داشتم . سامی عزیزم همیشه میتونی روی عمه ات حساب کنی، دیگران خیلی برای عمه حق زیادی قایل نیستن یعنی اونقدر که خاله تو فرهنگ ما حق داره بچه رو ببینه عمه حق نداره، متاسفانه روزهای اول زندگیت نتونستم سیر بغلت کنم چون این فرهنگ درک نداشت عمه وقتی داره برادرزاده اش رو میبینه انگار بخشی از وجودش رو می بینه، اولین بار که تونستم از بغل بقیه بقاپمت و چند ثانیه در آغوش بگیرمت رو همیشه به یاد دارم، ملوس تو بغلم آروم بودی این لحظه رو ساعت ها در خواب دیدم. عزیزم وقتی توی دستگاه دیدمت و دیدم اونجوری بیتابی می کنی، گریه ام گرفت که نمیتونم برات کاری کنم خودم هم تعجب کردم اخه چطور من که انقدر ادعای پزشک بودن داشتم و بارها بچه های زیر دستم و گریه هاشون رو دیدم، حالا نمیتونستم بی تابی تو رو ببینم پناه بردم به خدا و سوره ی انسان رو خوندم . توسل کردم به آدمایی که درسوره ی انسان مدح شدن که گوشه ی جگرم آروم بشه . و حالا که ازت دورم فقط عکساتو میبینم و دیدنت و بزرگ شدنت رو توی ذهنم تخیل می کنم . قلب عمه همیشه پشتیبانتم . ان شا الله در پناه خداوند و با ناز پدر و مادر بزرگ بشی
۱) وقتی خوابگاه بودم کلی غصه میخوردم الان خونه بودم فلان کتابو فلان مقاله رو میشینم با آرامش بدون جواب دادن به بقیه می خونم الان که اومدم خونه همش فکرم درگیره رفتن به دانشگاه و پایان نامه اس کلا از وقتی که پام به خوابگاه باز شده هیچوقت نتونستم اونجور که دوست دارم درس بخونم.
۲) به توصیه ی دوستم سمیه یک کتاب جدید رو خوندم به اسم تحلیل رفتار متقابل کتاب فوق العاده خوبه اما در کنارش حتما باید از روانشناس هم کمک گرفت چون متن کتاب یه جاهایی خیلی تخصصی میشه و چون اطلاعات زیادی میده بار اول ممکنه فقط یه کلیتی از کتاب دستتون بیاد و باید حتما دوبار خونده بشه. تم کتاب روانشناسی و شناخت خود و ارتباط با آدمای دیگه اس . من که کتابو دوست داشتم و از وقتی خوندمش رفتارامو تحلیل می کنم که الان دارم با بالغم رفتار میکنم یا با کودک درونم یا با والد درونم بهرحال هرسه تاش برای زندگی لازمه.
اولین بار که با عرب ها برخورد داشتمدر سفر اربعین بود. زبان و لهجه ی عربی واقعا خاص ومسحور کننده اس، و از وقتی که آهنگ حیک مهدی یراحی رو گوش دادم به موسیقی و زبان عربی علاقه مندتر شدم و حالا آهنگ جدید یراحی اومده به نام اهل النخل هم قشنگه و هم مفهوم شعر زیباست.به جز اینا یک سخنرانی در مورد قرآن و زبان عربی از خانم لی هازلتون شنیدم که خیلی خوب بود. هردو رو بیبینید
https://www.aparat.com/v/T1xuf/قرآن_کریم_از_زبان_خانم_لی_هازلتون_%28_پژوهشگر_یهودی
https://www.aparat.com/v/3LaKG/موزیک_ویدیو_اهل_النخل_مهدی_یراحی
پی نوشت: چون با گوشیم پست گذاشتم نتونستم این آدرسا رو لینک کنم.
اولین بار که اربعین خواستیم بریم کربلا رو یادمه . اون روزا جزو عمرم نبود انگار . یه جورایی از اول سفر حس می کنی یه آدم خیلی مهربون همش هواتو داره . با یک تیم خانوادگی رفتیم متشکل از عمه ، زن عمو، دختر عمه ، پسرعمه ، پسر عمو و داداشم. راستش توی این تیم فقط چند نفرمون شکل و شمایل زایرای تلویزیون رو داشتیم وگرنه پسرعموم که همیشه دی جی می خوند و پسر عمه ام هم موهاشو رنگ کرده بود و دخترعمه ام هم با یک مانتو جلو باز اومد. همراهم یک کوله پشتی بزرگ بود که توش دو دست لباس و یک چادر و یک چفیه به جای حوله، کمی دارو، لیوان و یک ملحفه و یک بارونی بود . مسیرمون رو از شهر نجف و با اجازه ی مولا علی ع شروع کردیم و البته محل اسکانمون خیلی از حرم امام دور بود و وقتی پیاده می رسیدیم حرم امام علی ع انقدر خسته بودیم نمیتونستیم زیارت کنیم . ولی حسش خیلی ناب بود بخصوص روز آخر که میخواستیم از نجف بریم. مسیر رو از یک راه عرب نشین انتخاب کردیم برخلاف مسیر اصلی که بیشتر ایرانیا میرن تو این مسیر فقط ما فارسی حرف می زدیم . تو مسیر پسر عموی دی جی خونم به قشنگترین شکل ممکن برامون روضه می خوند. توی مسیر به زیارت حضرت ذوالکفل ع و علویه بنت الحسن س هم رفتیم. و شب ها هم توی خونه ی عربها می خوابیدیم . واقعا حرفای حاج آقا پناهیان برای این سفر درسته انگار که زمان ظهور امام زمان ع شده باشه بدون هیچ چشمداشتی ازمون پذیرایی می کردن . یادمه یه جایی از مسیر یک آقای عربی ما رو برد خونشون که خیلی از جاده فاصله داشت . مرد فقیری بود که برامون یک سفره ی رنگی از ماهی پهن کرد . خانمش ایرانی بود و اصالتا گرگانی بودن . یک اسم هم بینشون خیلی رواج داشت و اون کرار بود اونم وقتی با لهجه ی خاص خودشون می گفتن بیشتر به دل می نشست. و اسم آقا هم کرار بود . آدم از این همه لطف خجالت می کشید . توی مسیر هرچی می دادن می خوردیم مدام هم اینو می گفتن برکات الحسین . داستان ها داشتن از اینکه ناامید بودن و یهو پولی براشون رسیده که خرج زایرا بکنن. این مردم مظلوم همون شیعه هایی بودن که صدام باهاشون چپ بود و خیلیاشون از اومدن امریکا به عراق خوشحالم بودن چون از دست صدام گور به گور راحت شده بودن. یه قسمت از این مسیر رو از استان بابل رد شدیم و رفتیم به ولادتگاه حضرت ابراهیم کنار این ولادتگاه یک کاخ خراب شده بود که کاخ نمرود بود بماند که چقدر این قسمت سفر رو خندیدیم از دست شوخی های فامیل با نمرود . هرروز از بعد صبحانه راه میوفتادیم تا غروب آفتاب یه کم تیم تنبلی بودیم. روز آخر به شدت مسموم شدم اونقدر که به زور راه میرفتم چندبار بالا آوردم و چون فرداش اربعین بود نمیتونستیم وایسیم نزدیک به ۴۰ کیلومتر رو روز آخر راه رفتیم دست داداشمو گرفته بودم و کوله رو از روی سینه به خودش آویزون کرده بود فقط اشک می ریختم عمه جونم حضرت زینبم چطور بدون برادر این مسیر رو به کوفه رفتید ولی بلاخره بعد از ۴ روز رسیدیم به شهر موعود و پسر عمو ها و پسر عمه ها و داداشم دور ما یک حلقه تشکیل دادن تا بدون برخورد با نامحرما بتونیم از جمعیت رد بشیم . به قول پسر عموم بین راه هم مسافر می زدیم دخترایی که گیر افتاده بودنو میاوردیم تو حلقمون . رفتیم یه جای دور از حرم استراحت کردیم و شب خواستیم بریم خونه ای که پدر بزرگم گرفته بودن . پسر صاحبخونه گریه می کرد چرا میخواید برید همه هم منو بهونه کردن این مریضه میخوایم ببریمش دکتر . خلاصه دل اون بنده خدا رو شدیم و راه افتادیم وسط راه یک موکب مال قم بود فکر کنم که دمنوش آویشن می داد ازشون گرفتیم و خوردیم خیلی حالم بهتر شد . همین باعث شد سال بعدش با خودمون یه عالمه آویشن ببریم . رسیدیم یک خونه ی دیگه و خوابیدیم . بلاخره خواستیم روز اربعین زیارت اربعین رو بخونیم توی یک حسینیه با فاصله از حرم خوندیم نزدیک غروب تصمیم گرفتیم وارد حرم بشیم درواقع امام بهمون اجازه دادن وارد بشیم . توی صف بودیم، صدای اذان میومد، از آسمون یک برف ملایم می بارید السلام علیکیابن السدره المنتهی.
بچه که بودم وقتی بابا و مامان کارای بزرگی بهم میسپردن حس خوبی داشتم. کارش سخت بود اما من به این عشق انجام می دادم که حتما روی من خیلی حساب کردن . الان وقتی استادام کارای سخت رو بهم میدن بازم قلبا راضیم، حتما روی من یه جور دیگه حساب می کنن . اما چرا توی زندگی وقتی با سختی های مختلف درگیر می شم . وقتی دچار مشکلاتی میشم که فقط خدا ازشون خبر داره خوشحال نمیشم . حالا یاد گرفتم به این فکر کنم که حتما خدا یه جور دیگه روت حساب کرده پس ناامیدش نکن . فکر می کنم خدا خیلی رو مامانم حساب باز کرده . چون سختی هایی که اون می کشه رو من یک روزم نمیتونم تحمل کنم.
در یک هفته ی پیش سه تا فیلم دیدم که جایزه های بزرگی گرفته بودن:
اول کتاب سبز green book، یک فیلم فوق العاده از تبعیض نژادی و نژاد پرستی که ماشا الله تو ایرانم کم نیست، من خودم چون شهرای مختلف درس خوندم همیشه متوجه بودم آدمای جاهای دیگه از هر قشری مذهبی، روشنفکر و . نسبت به قومیتم واکنش خوبی نداشتن . این فیلم رو توصیه می کنم که جایزه ی اسکار هم گرفته .
دوم فیلم شکل آب the shape of water که بازم جایزه ی اسکار گرفته ولی میتونست قشنگ تر ساخته بشه. فیلمی که یک عشق رو نشون میده و پایان فیلم میخواست به عشق الهی برسه و عشق انسان به یک قدرت حامی و بزرگ و فراگیر که یه جورایی الهی بود رو نشون داد. ولی واقعیت اینه با مضامین جنسی اصلا این قسمت اخر فیلم شکل نگرفته بود، پایان فیلم یک شعر با مضمون خداوند خونده شد ولی اصلا به اون چیزی که تو فیلم نشون میداد نمیخورد .
سوم فیلم انگل parasite. یک فیلم از کره ی جنوبی که فوق العاده بود. پایان فیلم شوکه شده بودم . و کاملا مات بودم که فیلم تموم شد . یک فیلم قشنگ از اختلاف طبقاتی که متاسفانه تو ایرانم کم نیست . این فیلمم جایزه های خوبی گرفته
رکاب آهسته آهسته ترک خورد و نگین افتاد
پر از یاقوت شد عالم، سوار از روی زین افتاد
دگرگون شد جهان، لرزید دنیا، زیر و رو شد خاک
دمی که زینت دوش نبی روی زمین افتاد
پس از بیمهری دریا، قسیالقلب شد آتش
به جان دودمان رحمة للعالمین افتاد
خدایا هیچ زخمی بدتر از دلواپسیها نیست
که چشمش سوی خیمه، لحظههای واپسین افتاد
شکستن با غلاف تیغ را سربسته میگویم
زبانم لال.النگوی ن از آستین افتاد
برای من نگه دار و بیاور زخمهایت را
اگر خواهر مسیرت سوی من در اربعین افتاد
نفهمیدند طه را. نفهمیند یاسین را
به چوب خیزران دندانهای از حرف سین افتاد
سید حمید رضا برقعی
پی نوشت: همیشه دوست داشتم این شاعر رو از نزدیک ببینم، ولی موفق نشدم . بهرحال شنیدن شعراشون با صدای خودشون بیشتر حس شعر رو منتقل میکنه . انگار از زبان جانت حرف می زنه.
تقریبا اول محرم بود که استادمون بهمون گفتن سه نفر جمع بشیم میخوان در مورد المپیاد باهامون صحبت کنن ماهم جمع شدیم و قرار شد کتابا رو تقسیم کنیم و شروع کنیم به درس خوندن برای المپیاد نتولوژی کنگره ی پریو ی مهرماه نزدیک به ۴۰ روز وقت داشتیم و کارا رو تقسیم کردیم. شروع ترم انقدر پر استرس برای ما شروع شد که الان که دیگه تموم شده هرچقدر استراحت می کنم بازم خسته ام. بهرحال دست از همه ی کارای دیگه ای که داشتیم شستیم و مشغول این مسابقه شدیم. تیم سه نفرمون مشتمل بر من و همکلاسیم که دکتر شاهمرادی بودو سال پایینیمون که دکتر افشاری بود . من و سال پایینیمون قرار بود باهم بریم تهران و دوتا دیگه از دخترای همکلاسیم هم برای کنگره میخواستن بیان و قرار شد یک اتاق ۴ نفره بگیریم اولش من کلی استرس گرفتم که اگر ۴ نفره باشیم ما دو نفر نمیتونیم اونجا هم کارامونو مرور کنیم ولی بعدش که رسیدیم خیلی دو تا دوستمون باهامون همکاری کردن . خلاصه روز اول با شیراز افتادیم و ماشاالله بچه های شیراز خیلی قوی بودن و فکر کنم با اختلاف کم بردیمشون . روز دوم با شهید بهشتی افتادیم و متاسفانه توی امتحان کتبی برگه رو از زیر دستمون کشیدن و ما نتونستیم یک جواب رو بنویسیم و ازمون هم نپذیرفتن ولی با این وجود تونستیم برنده بشیم. روز سوم که فینال بود اصفهان و مشهد و یزد تونستن به فینال برسن. قرار بود دوتا پرزنت و یک کار عملی داشته باشیم از پرزنت ما کلی ایراد گرفته شد و نهایتا دوم شدیم . با وجودی که مسابقه بود و ما دوست داشتیم با بقیه ی شهرا رابطه ی خوبی داشته باشیم و بیشتر لذت ببریم ولی اکثر استادا از شهرای مختلف انقدر این مساله رو مهم کرده بودن که جز رقابت و استرس چیزی نداشت. روز اول که اسم شهرا رو میخوندن فقط من وقتی اسم اصفهان اومد بلند کفتم هورا که این وسط دعوام کردن اسمتونو گفتیم اول که نشدید!!!!! کلا جو انقدر سنگین بود که از امتحان بورد هم بدتر بود . این وسط ولی فهمیدیم بچه های مشهد چقدر ریلکس و باحال بودن و فکر میکنم لذت مسابقه رو اونا بردن در پایان هم مدرکی دال بر دوم شدن که بهمون ندادن ولی این لوح کنگره و جایزمون که یک ست مخصوص کارمون بود دریافت کردیم . خدا رو شکر که به خیر تموم شد. برای همه ی تیم ها آرزوی موفقیت دارم، اکثر تیم ها واقعا باسواد بودن و اختلاف ها واقعا جزئی بود، یزد، قزوین، شیراز که من مسابقه هاشونو دیدم خیلی باسواد بودن. حتی تبریز که فقط سال دویی هاشونو فرستاده بودن واقعا خوب بودن.
پی نوشت: استادام و همکلاسیام خواننده ی اینجا نیستن، ولی از هم گروهی هام دکتر شاهمرادی و دکتر افشاری و دوستام سمانه و فاطمه و مخصوصا سرتیممون خانم دکتر بهفرنیا تشکر می کنم
خب قدیم قدیما یعنی هشت نه سال پیش چندتا از همکلاسیام وبلاگ داشتن و منم وبلاگاشونو میخوندم اما انگیزه ای برای نوشتن نداشتم یا شایدم اعتماد به نفسم کم بود. خلاصه بهترین وبلاگ هم برام آسمان کوچک دوستم سمیه بود . بلاخره دانشگاهم تموم شد و رفتم طرح اونجا بود که دلم نوشتن خواست یعنی انقدر اتفاقای جورواجور میوفتاد که دوست داشتم یه جایی بنویسم که داشته باشمشون . شهریور ۹۲ بود که شروع کردم با اسم خودم و شرح محل کارم تو بلاگفا نوشتم . یکسال خوب پیش رفت و منم راضی بودم که یک نفر که منو تو دنیای حقیقی میشناخت خواننده ی وبلاگم شد ولی انقدر مزاحمت درست کرد که دیگه توبه کردم با اسم خودم بنویسم کلا حس میکردم حریم شخصی ندارم اینطور شد که یک مدت با رمز مینوشتم و چون بلاگفا به مشکل خورد همشون پاک شدن .یکسال بعد از طرح با اسم محیصا رفتم پرشین بلاگ که اونم به مشکل خورد و حالا بعد از تخصص از سال ۹۶ هرچی از قدیم مونده بود جمع کردم اوردم اینجا . :) الان دوساله اینجام و راضیم از بلاگ( شبیه نظردهی آی فیلم شد). متاسفانه وقت نمیکنم خیلی وبلاگای دیگه رو بخونم اما با این وجود اینجا رو ترجیح میدم به اینستا و . چون راحت و بی پرده میتونم بنویسم. اگر اینستا بود که نمیتونستم از مشکلاتم با هم اتاقیم بگم راستی یادم رفته بود بگم اتاقمو عوض کردم یعنی المپیاد برام هوش و حواس نذاشت، از ترم قبل دیدم دیگه نمیتونم وضع نامرتبی و شلوغی اتاقو تحمل کنم و چون همیشه شخصیتم اینجور بوده کسی رو نباید ناراحت کرد خیلی به سختی خودمو راضی کردم که بیا و به فکر کودک درون ناراحتت و بالغ آزرده خاطرت و والد عصبانیت هم باش، . به هم اتاقیام گفتم برای امتحان بورد میخوام برم یک اتاق دونفره،اتاقمم معلوم بود که دیدم هم اتاقیام زودتر از من دارن میرن اتاق مجاور اتاق آینده ام یعنی بازم سر و صدا کنار من بود . همینطور غمین بودم که یک دوست پیشنهاد داد برم اتاقش اونم امسال بورد داره . منم رفتم اتاقش هرچند هم اتاقی سابقم خیلی ازم ناراحت شد و خودمم سرشار از عذاب وجدان بودم که ناراحتش کردم و شروع ترم هم برام با این سختی و جابجایی همراه بود، اما واقعا الان از اتاقم راضیم . دوسال بود که هربارمیومدم تو اتاق دوست داشتم گریه کنم گاها تشت وسط اتاق بود
پی نوشت: خب این چالش جدید به دعوت وبلاگ مرد بارانی بود که برام جالب بود در مورد وبلاگ نویسی بنویسم،:)
تقریبا اول محرم بود که استادمون بهمون گفتن سه نفر جمع بشیم میخوان در مورد المپیاد باهامون صحبت کنن ماهم جمع شدیم و قرار شد کتابا رو تقسیم کنیم و شروع کنیم به درس خوندن برای المپیاد نتولوژی کنگره ی پریو ی مهرماه نزدیک به ۴۰ روز وقت داشتیم و کارا رو تقسیم کردیم. شروع ترم انقدر پر استرس برای ما شروع شد که الان که دیگه تموم شده هرچقدر استراحت می کنم بازم خسته ام. بهرحال دست از همه ی کارای دیگه ای که داشتیم شستیم و مشغول این مسابقه شدیم. تیم سه نفرمون مشتمل بر من و همکلاسیم که دکتر شین بودو سال پایینیمون که دکتر الف بود . من و سال پایینیمون قرار بود باهم بریم تهران و دوتا دیگه از دخترای همکلاسیم هم برای کنگره میخواستن بیان و قرار شد یک اتاق ۴ نفره بگیریم اولش من کلی استرس گرفتم که اگر ۴ نفره باشیم ما دو نفر نمیتونیم اونجا هم کارامونو مرور کنیم ولی بعدش که رسیدیم خیلی دو تا دوستمون باهامون همکاری کردن . خلاصه روز اول با شیراز افتادیم و ماشاالله بچه های شیراز خیلی قوی بودن و فکر کنم با اختلاف کم بردیمشون . روز دوم با شهید بهشتی افتادیم و متاسفانه توی امتحان کتبی برگه رو از زیر دستمون کشیدن و ما نتونستیم یک جواب رو بنویسیم و ازمون هم نپذیرفتن ولی با این وجود تونستیم برنده بشیم. روز سوم که فینال بود اصفهان و مشهد و یزد تونستن به فینال برسن. قرار بود دوتا پرزنت و یک کار عملی داشته باشیم از پرزنت ما کلی ایراد گرفته شد و نهایتا دوم شدیم . با وجودی که مسابقه بود و ما دوست داشتیم با بقیه ی شهرا رابطه ی خوبی داشته باشیم و بیشتر لذت ببریم ولی اکثر استادا از شهرای مختلف انقدر این مساله رو مهم کرده بودن که جز رقابت و استرس چیزی نداشت. روز اول که اسم شهرا رو میخوندن فقط من وقتی اسم اصفهان اومد بلند کفتم هورا که این وسط دعوام کردن اسمتونو گفتیم اول که نشدید!!!!! کلا جو انقدر سنگین بود که از امتحان بورد هم بدتر بود . این وسط ولی فهمیدیم بچه های مشهد چقدر ریلکس و باحال بودن و فکر میکنم لذت مسابقه رو اونا بردن در پایان هم مدرکی دال بر دوم شدن که بهمون ندادن ولی این لوح کنگره و جایزمون که یک ست مخصوص کارمون بود دریافت کردیم . خدا رو شکر که به خیر تموم شد. برای همه ی تیم ها آرزوی موفقیت دارم، اکثر تیم ها واقعا باسواد بودن و اختلاف ها واقعا جزئی بود، یزد، قزوین، شیراز که من مسابقه هاشونو دیدم خیلی باسواد بودن. حتی تبریز که فقط سال دویی هاشونو فرستاده بودن واقعا خوب بودن.
پی نوشت: استادام و همکلاسیام خواننده ی اینجا نیستن، ولی از هم گروهی هام و دوستام سمانه و فاطمه و مخصوصا سرتیممون خانم دکتر بهفرنیا تشکر می کنم
بعضی آدما یه جور خاصی انرژی مثبت دارن که وقتی میبینیشون نمیتونی لبخند نزنی، و خدا روشکر چند از بیمارام همبنطوری بودن .
اولی که به خاطر یه مشکل ایمپلنتش باید خارج می شد و ایمپلنت جدید میذاشت کلا خسته شده بود ولی با کلی حرف زدن بهتر شد و متمایل شد به جراحی، در تمام جراحی یکریز حرف میزد و میخندیدیم و این اخرا یه زنبور اومده بود بالا سرمون و ایشونم با لهجه ی شیرین اصفهونی گفتن نگزدتون هروقتم میبینیمشون من و استادامون لبخند ملیح بر چهرمون نقش میبنده.
دوم یک بیمار بودن که بهشون برای ۸ صبح وقت داده بودم ولی خودم فراموش کردم ساعت نه و نیم رفتم تو بخش یهو گفت شما بودید نوبت دادید رنگ از رخسارم پرید انقدر درگیری فکری داشتم که ایشونو یادم رفته بود . ولی با وجودی که معطل شده بود خیلی خوب برخورد کرد و در اخرم کارش خوب پیش رفت و کلی شرمنده اش شدم.
سوم یک دختر خانم مهربون بودن که امروز براشون پیوند لثه زدم سه سال از خودم کوچیکتر بود ولی کلی باهم صمیمی شدیم بنده خدا در اثر ارتو ریشه ی دندونش حرکت کرده بود و تحلیل لثه داشت و خدا رو شکر نتیجه ی کارش خوب شد.
خب بهرحال بین این همه بیمار خوب یک بیمارم داشتم که درواقع بیمار دوستم بود به من واگذار کردن از اولش خیلی بهم اعتماد نداشت و طرح درمانشم حین کار عوض شد بعد از کلی غر و لند بلاخره کارش انجام شد. و یک هفته بعد با کلی اعتراض اومد که درد داشتم یعنی واقعا انتظار داشت چطور دوتا دندونشو بکشیم و یک جراحی افزایش طول تاج انجام بدیم؟ بدون درد و بدون خونریزی؟
پایان بند: ما آدما هرچقدر بدونیم ولی باز نیاز داریم همون دانسته ها بارها بارها بهمون تذکر داده بشه چون فراموشکاریم. یکی از آدمای با انرژی مثبت و مومن روی زمین که من بارها فیلماشو دیدم یک کشیش مسیحی هست که با زبان ساده همون چیزایی رو که بهشون ایمان داری رو تذکر میده. دوست داشتید ببینید:
https://tamasha.com/v/WMkPj
وقتی کسی عزیزی رو از دست میده همه بهش میگن گریه کن، حرف بزن و همه تلاش می کنن مایه ی آرامشش باشن تا بتونه بر این داغ صبر کنه . تا کمر راست کنه . الان سه روزه عزای عمومیه ولی نمیدونم چرا آدمایی که از شهادت سردار وطنشون ناراحت نیستن درک نمی کنن که حداقل یه کم صبر کنن اونایی که داغدارن آروم بشن بعد حرفای به نظر منطقیشونو عنوان کنن . حداقل بزارید عزیز از دست رفتمونو خاک کنن . درک کنید تو رو خدا.
پی نوشت: سربازی که سرقنوت نماز دستشو پایین میاره که یک گلبرگ رو از یک بچه ی کوچولو بگیره . بایدم سردار دل ها باشه . حتما با این نماز لطیفش انقدر رضایت مهربان ترین مهربانان رو گرفته که انیس همه ی قلب ها مهرش رو به دل همه انداخته.
میخواستم برم بیرون یک ورق ژلوفن بخرم . با پروتکشن کامل ماسک ودستکش زدم بیرون توی کوچه مردی رو دیدم که بدون دستکش تا کمر رفته تو سطل آشغال تا اقلام پلاستیکیو جمع کنه برای فروش. خجالت کشیدم، دستامو بردم زیر چادر و دوست داشتم داد بزنم سر کرونا که اصلا درک و شعور نداره نباید این موقع سال میومد ایران که بیشترین درامد کارگرا مال همین موقع بود . دوست داشتم داد بزنم سر مسوولینی که سفره ی انقلابو کلا با سفره خوردن و به فکر فقر مردمشون نیستن
پی نوشت: برای اولین بار در تاریخ شهرمون دو نفر برای مجلس رای اوردن که به صورت قومی قبیله ای رایی نداشتن . شاید جوانه ی امیدی باشه برای بهبود این شهر خسته و شاید امیدی باشه از بلوغ فکری مردم . خدا کمک کنه این اوضاع بهبود پیدا کنه .
امید همیشه به آینده پیوند زده می شود. امید توانایی انسان است برای تخیل خویشتن در موقعیتی که متفاوت از موقعیت کنونی اوست. پس چه چیزی می تواند انسانی تر از امید باشد؟
از آن زمانی که راهی به سوی امید ابدی به روی انسان گشوده شده است، هر آن کسی که آمده است تا خدا را لغو کند ناچار شده است جایگزینی برای آن به مردمان عرضه کند اما چون چنان امیدی فقط با دشواری بسیار به روح بشری ربط می یابد آن جایگزین معمولا به جهانی که در پیرامون انسان است پیوند خورده است.امید این جهانی امیدی بشری می شود. امیدی که درونی بوده بیرونی می شود.همه ی امیدهایی که به جهان بیرونی مربوط است به جهان چیزها در درونشان نوعی ناامیدی از کاذب بودن خود را حمل می کنند.
کتاب روح پراگ اثر ایوان کلیما
پی نوشت: تنها نسخه ی این روزای کشورمون فقط امیده
حس تنهایی چیزی نیست که وابسته به آدمها باشد، وابسته به عشق و عاشقی ها باشد، حتی وابسته به روابط هم نیست. تنهایی یک جور حس است، که گاهی می آید و در وجودت میپیچد. بگذار بیاید، با تمام حجم اندوهی، که با خود می آورد بگذار بیاید. نه سرکوبش کن و نه خودت را به آن راه بزن که ندیدیش و نه از آن فرار کن. اتفاقا بگذار بیاید، شاید حرفی برای گفتن دارد. شاید زخمی از گذشته او را تحریک به آمدن کرده یا شاید آمده است، چون وقت پوست انداختن و ورود به یک عالم فکری دیگر است. یا شاید هم آمده که به یادت بیندازد همه ی ما تنها به دنیا می آییم و تنها خواهیم رفت و تجربه ی این تنهایی بخشی از ماهیت هستی است.
خرد فقط زمانی شکوفا میشود که بدانی چگونه تنها باشی. خرد طبیعت وجود توست.هنگامی کامل می گردی که در حال که به دیگران عشق می ورزی و روابط اجتماعی خود را شکل می دهی اما از تنهایی نیز هراسی نداری و آنرا هم زیبا می یابی. آن گاه که تو تنهایی و همهی عالم را فراموش کردهای، آن گاه که فقط خودت هستی، در درون خودت خوش وخرمی و هیچ نیازی به دیگری وهیچ میل و هوسی برای هیچ چیز دیگری نداری، در آن آرامش خلوت با خویش، خرد شکوفا میشود. خرد به معنای دانش نیست. خرد یعنی، بصیرت، یعنی روشنی. خرد به معنای معلومات نیست بلکه به معنای دگرگونی است. خرد یعنی نگریستن به زندگی به شیوهای کاملا تازه بیاموز که با وجود بودن با دیگران، تنهایی را نیز تجربه کنی و بگذار تا خرد از عمق وجودت به سطح آید. آن گاه حتی در میان جمع نیز بی تفاوت وتاثیر ناپذیر نخواهی بود.تو در دنیا خواهی بود نه از دنیا. تو قابلیت تشخیص درست از نادرست را خواهی یافت. دیگر به دستورات بیرونی تکیه نخواهی کرد. تو قوانین خود را یافتهای.
دکتر فروغ رمضانی_روانشناس
درباره این سایت